مادری می گوید:
طفل دیروز من امروز پریشان گشته
گوشه ای خیره شده
همچو دیوانه شده
به گمانم کودک دیروزم
شده عاشق، آری
عاشق دلشده فریاد کند:
مادرم!
آتشم بود ولی بر سر آن خاکستر
شعله ور شد چو نسیم آمد و رفت
عشق چون آتش جان می ماند
جانِ عشاق چو شمعی سوزان
پرِ پروانه و شمع و گل را
همه را آتش عشقست که می سوزاند.
مادرم کاش تو می دانستی
آن زمانی که مرا شعله ی عشقم بزدند
بی صدا سوخته بودم
تو گمان می کردی
کودک بازیگوشم
مادرم!
دیر شد آن کودک فرزانه ی تو،
شده دیوانه و درمانِ من دلشده امروز نه آسان باشد
دل من در پی سنگی لرزان
بر نوک کوه بلندی است که افتان باشد
سخت دلبسته ی آن سنگین دل
نگران زانکه زمّرد افتد
به کف درّه و از دیدن او
چشمِ بیمار منِ خسته که بیند او را
پس از آن بسته ی حرمان گردد
گنجِ بر کوهِ منِ دیوانه
تکّه گردد تکّه
پیش از آنی که به دستِ مردی
بشود زینت دهری دلتنگ
مادرم دلتنگم
تو به آغوشم کش
گونه ی خیس مرا باور کن!