اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

زیباى خفته در چمن


آهسته نجوا مى کنم
با خفته اى در این چمن
در این خزان
در سایه ى سرد چنارى نیمه عور
کاو همچو ابرِ نو بهار
باران برگ خشک را
بر پیکرش نم نم 
و بر این شانه هاى بى رمق
این شبنم برگ تنش...
را مى چکاند بى امان
سر روى پاى من وَ خوابى مثلِ چاهِ یوسف کنعان عمیق،
امّا غریب و دلنشین...
هر چند مژگان سیاهش، روى مهتابش بهار این خزانِ برگریزِ این تنست...
امّا دلم...
دلتنگِ چشمانِ سیاهِ خفته ى زیباى خفته در چمن داد از دلم ... یارا خداوندا دلم!
دارم امید از این درِ لرزانِ آن مینوى شب،
تا ناگهان
در باز گردد
تا شبِ چشمان او دریاى لرزان دلم را آتش سینا زند

آهسته نجوا مى کنم
شاید گلِ سرخِ لبِ شبنمْ نشینت برق لبخندى زند
هر چند شاید لحظه اى
چشم شقایق وا شود
تا جان بگیرم یک نفس
از این هواىِ آسمانِ شب که در چشم تو احیا مى کند
همچون مسیحا
این دلِ بیمار را
بیمار از نادارىِ ژرفِ نگاهِ مهربانى دلْ نشان...
بى رحمِ من،
در روز صیدم مى کند
شب ها دوایم مى دهد

یکسر نگاهش مى کنم
زلف پریشانش شده فرشِ وجودم
خفته دلدارم به پایم... غرق در این برگ هاى خشک پاییز و ... چمن، آرام در این شب،
شبِ یلداى گیسوى نگارى خفته زیر آسمان این چنارانِ چمن

آهسته نجوا مى کنم
شاید غزل گوید
و چشم خویش بگشاید
که صید شعر نو حالا
غزال آن غزل گردد
که از آن نافه، این خسته
شود صیّاد این بستان
بیا آهسته نجوا کن
غزل بر قلب من افکن
و رحمى کن به شبگردِ شب یلداى چشمانت
بیا آهسته نجوا کن
غزل* کن شعر بشکسته

-------------------------------

* یارا به بالین منى جانا نگار خفته ام
پاییز و برگ و این چمن... امّا بهار خفته ام

آرامش جانم مبین این ساعتم تنها مبین
از ترس فردایى غمین من بى قرار خفته ام

بیهوده دارى واهمه رؤیاى من بیرون شود
در بر بکش این خفته را، آرى کنار خفته ام

بر لب زدم مُهرى که با لب برکنى، لب مى زنى؟ 
چه چه بزن دیوانه کن، من هم هزار خفته ام

گویا خبردارم نیى ... بر لب شراب آتشت
ساقى تو خوابى یا که من ... مُردم خمار خفته ام

برگ خزان بر تن بکش امّا حذر از سیب کن
خواهى تو دندانش بکش آدم! که یارِ خفته ام

یکبار حوا فتنه گر در عالم بالا و من ...
ترسم وزد بادى دگر بر این قمار خفته ام