اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

مثنوی «اما چه شد سیاهی؟ اسب سپیدِ جانم؟!. »

شعر ۳۳۷:

۱

اسب سپید بودی خوش رنگ و خوش بر و رو …

اسب سپید دریا گاهی شبیه آهو

۲

امّا چه شد سیاهی؟ اسب سپید جانم؟

گفتی شکسته بالم، پیرم ولی جوانم!

۳

یادش بخیر، یادآر، با هر کسی نشستم،

از کُرّگی چه کردم؟ زینی به خویش بستم

۴

لبخند بر لب من، مهتاب هر شب من

اسب سپید خوشحال، شیدا درونِ آن تن

۵

هر کس رسید خندید، گویا که دلقکی دید

شد وقتِ آن سواری، بر بیدِ سُرخِ خورشید

۶

آنک لگد به تن زد، زخمی به جان من زد

آری کبود گشتم، تیغی بر این بدن زد

۷

یادم بیار یادآر، ای مستِ مستِ هُشیار

اسبی سپید بودم، امّا به زیرِ آوار

۸

یادآر آن شب تار، شب‌های تارِ بیدار

اسبِ سپید خسته، اسبی شبیهِ دلدار

۹

ایوان نخفت آن شب، سگ ناله میزد آن شب

با ناله‌های آن اسب، خون شد دل و دلِ لب

۱۰

تنها میان کوهی، اسب سپید لرزید

با یاد درد طفلی، طفلی شبیهِ خورشید

۱۱

سگ همچو اسب تنها، غمناک و مست و شیدا

اسبی سپید زیبا، امّا سیاه … آیا؟

۱۲

آنک میان رؤیا، دیدی مرا تو آیا؟

اسب سپید خود را، اسب سیاه، جانا؟

۱۳

ترسیدی از خیانت، از رفتن امانت

می‌گفت اسب جانت، جانم فدای جانت!

۱۴

گفتی چرا سیاه است؟ طفلم مگر نه ماه است؟

آوخ چرا پر آه است؟ بر خاک هم‌چو کاه است؟

۱۵

آیا نه او چو شاه است؟ شاهم چرا به خاک است؟

اسبم چرا فسرده؟ مغرور من چرا پست،

۱۶

بر پای قاتل افتد؟ اسبم چرا نجنبد؟

اسب نجیب برخیز، کی گفته بوده ای بد؟

۱۷

اسب سپید برخیز، بر پای هر کس افتی؟

اسب سیاه گشتی، الماس لیک مُفتی؟

۱۸

اسب سیاه جانم، اسب سپید بودی

جانت کبود گشته، در آتشی و دودی؟

۱۹

ابهام ها فرو رفت، الهام دیگر آمد

شوقم فزون شد آیا، بر این بدن سر آمد؟

۲۰

بر پُشت دار قالی، بافی چه حس و حالی

آه ای هنر ببافممن را تو خوب و عالی!

۲۱

دلبر مرا ببافان، لب بسته و هراسان

گویی نترسی ای دوست، دیگر نه سخت و آسان

۲۲

از جان من نترسی، از این غرور بسیار

دیگر نمانده جانی، اسب سپید ای یار!

۲۳

دیگر نمانده رنگی، رنگین کمان کجا؟ کو؟

امیدها فرو شد، ای عشق پر هیاهو!

۲۴

بیمارِ آن طبیبم، بیمار، اسبِ شیدا

پژمرده می‌شد آن اسب، نی آن طبیب پیدا

۲۵

از چه بترسی ای دوست، اسبت کبود گشته،

گفتی که تاب آری، یادآر گشته خسته؟

۲۶

بر دارِ دردِ قالی، دلبر ازل ببافی

دردی درون تن بود، در آن رحم به نافی!

۲۷

دردی درونِ جانم، دلبستگی چه دانم؟

خشمی به شرم مانند، عشقی؟ تویی؟ تو جانم؟

۲۸

عشقم مرا لگد زد، عشقم مرا … چه بد زد!

گفتا که عاشقی تو؟ … فریاد تا ابد زد

۲۹

ای عشقِ مستِ شیرین، ای خشمِ پاک دیرین

ما را رها نمودی از خویش پاکِ غمگین؟

۳۰

حالا به من بگویی عطر مرا ببویی؟

لب بر لبم نهادی رؤیا و آرزویی؟

۳۱

از کودکی رهایم کردی تو عشقم ای دوست

خشم فرو نشانده، ای جان و ای غمم دوست!

۳۲

امّا … ازل … تو بودی، در لحظه‌ی سجودی

روز فراق آمد، با شعله ها و دودی

۳۳

آن شب فرشته رقصید، آدم ز خاک پرسید

آیا توان که حوّا زیرِ ستاره‌ها دید؟

۳۴

آن شب کنار جانم، اسب سپید آدم

گفتا دلا عزیزا، هستی عزیز عالم!

۳۵

خود را فرشته خواندی؟ از آن نوشته خواندی؟

آه ای کبود زیبا، از بذرِ کشته خواندی؟

۳۶

اسب سیاه جانم، بافم تو را شناسم

ابریشم وطن را در لحظه‌های ماتم

۳۷

بیدل شدم چه حیران، از گوهری بگویم،

از سنگ تار و خارا، از گوهری بگویم!

۳۸

گوهر چو نور خورشید، چشمی چو جام جمشید

یا حافظَ الیتامیٰ، اقرأ من الأناشید

۳۹

ای گوهری بگویی، سنگ سیاه بنگر

فردا چو صبح آید، الماسِ ماه بنگر

۴۰

ای گوهری بگویی، عیبم مکن از این علم

خاکم به سان نور است، بردار شعله‌ی حلم!

۴۱

از خاک نور آید، همچون عقیقِ لب‌ها

آتشفشان بگرید با شوق ذکرِ رب‌ها

۴۲

والا شدیم و خشنود، ذاکر شدیم و چون عود

خوشبو شدم به یادت، امّا سبک چنان دود

۴۳

شاخ گوزن افتاد، عشق تو شد چو فریاد

شاخ «من»ی بریدی، ای داد، داد و فریاد!

۴۴

دیشب به ناله گفتم، بر لاله، ژاله، گفتم

با عاشق تحول از داغ لاله گفتم

۴۵

کوته، نظر به من کرد، رویش چو روی من زرد

گفتا صبور باید، ای خوب من، پر از درد!

۴۶

گفتم بگو ز دردت، گفتا طبیب جانی؟

گفتم طبیب افسوسآیینه ام، ندانی؟

۴۷

گفتا خُنک نسیمی، کز کوی دلبر آیی

لب بر لبت گذارم، ای روحِ تن کجایی؟

۴۸

گفتا لبم ندیدی؟ پژمرده شد حبیبا

گفتم بمیرم ای دوست درمانِ ما طبیبا

۴۹

گفتا خبر نداری؟ شب‌ها چه گریه کردم؟

چون آینه شدی تو، با زجر مویه کردم؟

۵۰

گفتا بهار دل‌ها، ای ذکر روز و شب‌ها

ای طفلِ پیر جانم، آتشفشان تب‌ها

۵۱

دردت کشیده بودم، آیی و دجله آید

اعجازِ نورِ شرقی، تا سوی حجله آید

۵۲

من مرده بودم اما، انگار زنده بودم

در بهمن غریبی، خود را فشرده بودم

۵۳

از بس که خویشتن را، در خود فشرده بودم

شیدای چشم مستت، دانی فسرده بودم؟

۵۴

من هم چو تو به کنجی، دانی خزیده بودم؟

چون تو شدم چه عاشق، بادی وزیده بودم!

۵۵

رسم و رسوم دنیا، از یاد و خاطرم رفت

در کهکشان زیبا، محبوب در برم رفت

۵۶

مجنون شدیم و شیدا، مشهود و شاد و شهباء

خاکستری قشنگ است؟ اسبی به نام لیلا؟

۵۷

شب شب، شبی پر از نور، شب پیشِ من، ولی دور

دیدم پرنده‌ای را، عاقل ولی چو مهجور

۵۸

خرداد داغ آن سال، در انتظار بسیار

ماه چهارده را، دیدم چو مست هشیار

۵۹

هر بار مه در آمد، گفتم که ساغر آمد؟

یک بار دیگر آن مه … گفتم که دیگر آمد

۶۰

گفت او که نآید آن دل؟ گفتا که آید آن دل

گفتم بیآید آن دل؟ گفتی سراید آن دل!

۶۱

دلبستگی چه زیبا، دل کنده‌ بودم ای دوست

دلبستگی نخواهم؟ باور نمودم ای دوست؟

۶۲

دلکندگی مرا کشت، مُردن به یادم آور

روزی که مرده بودم در شهر پاک خاور

۶۳

دلکنده‌بودم ای دوست دل‌بسته بودم ای دوست

دل دل کنم تو دانی دل‌خسته بودم ای دوست

۶۴

هر روز اشک بسیار، دریا … نمک … نمکزار

مُردم، خدا غزل گفت، با تو، تو ای تو دلدار

۶۵

من پا برهنه بودم گاهی برهنه بودم

سر بر سجود کردم، بودی تا با سجودم

۶۶

گفتا که مژده دادی، آید مسیحِ دل‌ها

او طفل‌ها نوازد، ساید مسیح دل‌ها

۶۷

بر طفل‌ها بگریی ای جان‌نثار خوبان

من هم چو ابر گشتم در آن بهار خوبان

۶۸

طفلی به مرگ افتد؟ در خواب مرگ بیند؟

گفتی امان بجوید، گلواژه‌ها بچیند

۶۹

تعبیر خواب گفتی، من خواب و مست و هشیار

مُردم ز درد طفلان بار دگر، دگر بار

۷۰

من رو سیاه عالم، سلطان به خنده می‌گفت

او دخترِ شهِ تو، این را به خنده می‌گفت!

۷۱

دارم گُلِ عزیزی، مهری، مهی، بهاری

از خویش بهترش خوان، گر عشقِ روزگاری!

۷۲

لب‌بسته لیک گوید، از عشق پاک گوید

شهزاده شاهدی کرد، انگورِ تاک گوید

۷۳

مُردم کنارم او مرد، برخاستم چو برخاست

خواهش نموده بودم، با خواهشم چه‌ها خواست

۷۴

آبی شدم شبی چند، فیروزه ای بهاری

خیل فرشته آمد، با ناله‌ی هزاری!

۷۵

ترس از میانه ها رفت، طفلی به سینه چسبید

عاشق دوباره با ما، خندیده گشت و خندید



امضاءعلیرضا یادآر …

۲:۴۲ بامداد شنبه نهم تیرماه ۱۴۰۳

تهران