شعر ۳۳۹
.
میان جنگل نخلی
کنار برکهی آب
زنی شبیه فرشته
که نام «آلا» بود
و گیسوان بلندش جنون و غوغا بود
دو چشم پاک عزیزش عجیب شهلا بود
و کودکش که دهانش
گرفته سینهی او
کنار ساز بزرگی
سرش به شانهی مردی نهاده آرام است
ز پاکیِ زنِ جانش چو کودکی گشته
همان که نام عزیزش،
غریب،
«والا» بود
یکی بیاید و آهسته گویدش والا:
چه شوق داری عجب!
یار او دگر باشد
بگویدش تو ندانی؟
فرشتهای که کنار تو خفته میدانی
فرشتهای که تو را بال و پر شبی میداد
شکسته بال و پرت را
خبر نداری تو؟
شکسته بال و پرت را
غریب باید ماند
سکوت میکند او و …
نخل گریه کند
و آسمان بزند نعرههای توفانی
و برکه خسته شود
شیر میمیرد
صدای دیگری آید:
دروغ باشد و پاک این نگارِ نابِ دلت؛
و کودکی که به آغوش اوست
کودک توست!
و شعر میشود الهامِ کودکی گریان!
و شعر میشود آن چشم و قلب جاویدان!
و شعر میشود آن نغمه ای که زن سر داد:
که کودک تو و شعرت حرام زاده نبود[؟/.]
امضاء:
علیرضا یادآر
ساعت ۱۲:۰۸ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳