-
گویند حکیمان...
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1393 15:51
گویند حکیمان که خدا جسم ندارد که خدا هست یکى، طرف ندارد که خدا عدد ندارد که نه ترکیب در او هست نه محدود به حدّى و نه ضعفى و نه نقصان و نه صورت و ندارد به وجودش از مواد آفرینش که تصورات ما هم همه از جنس خیال است و عقول آدمى سخت پریشان که نداند و بداند که نداند همه حیران و هر آن که اهل او شد برترى او همین بود که گوید که...
-
دیدار نمی خواهم
دوشنبه 28 مهرماه سال 1393 19:13
دیگر من از آن دلبر دیدار نمی خواهم حتى به دعاى خود من یار نمی خواهم شب ها سپرى کردم در خلوت این خانه دیگر من از آن بیدار، بیدار نمی خواهم دل خوش به غم و دردم در بسترم افتادم شکرت دگر این تن را بیمار نمی خواهم غم ها تو به ما دادى اى هر نگهت زخمى اما چه کنم جانا غمخوار نمی خواهم من در پى راز و آن با ناز کنار آمد حالا چه...
-
آن یار...
دوشنبه 28 مهرماه سال 1393 19:08
آن یار پذیرد تو و پروانه ی جانت با شوق بگیرد دل دیوانه ی جانت صد روز بماند هم از آن عهد که بستى با لطف برد مهر صمیمانه ی جانت
-
شراب
دوشنبه 28 مهرماه سال 1393 19:01
منِ مى نخورده جانا همچو از شراب گویم که شراب خوار عالم درد خود بهانه آرد بدهد بهاى جان را که مگر که لحظه اى چند نگرد به ساقى ما
-
قربانت شوم
دوشنبه 28 مهرماه سال 1393 18:58
از غدیرت آب نوشم تا که مهمانت شوم عید قربانست باشد تا که قربانت شوم از دعایت خاک ها گردد طلا سلطان من کن دعا بو تا سزاوار دو چشمانت شوم طاق ایوان مداین را نهادم یک طرف تا دمى همسایه ى شب هاى ایوانت شوم دست خود یک بار بر روى سر دیوانه کش تا که عمرى مفتخر بر ناز دستانت شوم باد پاییزى وزد ترسم که آزارت دهد من خزانم برگ...
-
آسمان، زمین
دوشنبه 28 مهرماه سال 1393 18:50
آى انسان، فراموش نکن از آسمانى... سیاره ات زمین هم در آسمان است!
-
دولت دل
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1393 05:34
ترمیم کن کابینه ی دلت را جایی خطاست که دولت تو لنگ می زند!
-
ما همه منتظریم (صلح و انتظار)
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1393 05:25
چشم بر راه بدوز خانه را جارو کن دست بر دست منه دست بیچاره بگیر چشم بر راه بدوز کودک دشمن خود کودک دان و بخوان لالایی و نوازش بنما چشم بر راه بدوز و اگر خلخالی از زنی دزدیدند اگر او مشرک بود یا یهودی تو بمیر ! بستر مرگ چه زیباست، ولی چشم بر راه بدوز فقر آن کودک وهابی را خار چشم خود دان چشم بر راه بدوز نان و آب و زندگی،...
-
دخترک سنتوری
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1393 06:13
باورم هیچ نمی شد که تو عاشق گردی یارِ یکتای تو آری سنتور آن که من را تو ندیدی که نوازی او را و من دلشده دلگیر چرا تنهایم و چرا یار، شب تار کنار سنتور خلوتی داشته و کرده فراموش مرا و ندانستم من که منم همرهِ شب های خموشش آری باورم شد که رهایش کردی تا نوازی من را ای نوازنده ی من بر سر من مضرابت کوکِ من خنده ی تو، کوکم کن...
-
بید
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1393 05:21
-
ناز کمترک
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 23:35
باید که عاشق بشوی ناز کمترک آنک کنارم بدوی ناز کمترک با من بمانی و بخوانی سرود وصل افسوس چو آیی بروی ناز کمترک هستم ضعیفی به امید نگاه تو نازک بدن تویی و قوی ناز کمترک در امتداد منی و می رمی ز من چرخی زمین کروی ناز کمترک از عشق تا کی بگریزی عزیز من دانی که آخر گروی ناز کمترک
-
عشق از من گریخت
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 21:21
آن قدر عاشق شدم تا آن که عشق از من گریخت ریسمان نازک شد و پیمان دیرینم گسیخت آن همه نوشیدم و شب را سحر کردیم و شد من ندانستم در آخر از چه آن پیمانه ریخت فال نیکم از کمی واژه در این ناغزل شد معمّا قصّه ی معشوقه و آن می که ریخت
-
سرما
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 21:12
هوا سرد است باید چاره ای جست سرایی شد، نشد آواره ای جست لباس گرم نیکویی بیابید خدایا جامه دارم پاره ای جست بیا آغوش گرم خود گشاییم چرا باید به لب ها آره ای جست ابو اسحاق را سرما گرفته ولی شکر خدا خود ساره ای جست برای طفل نالان بیابان چرا باید ز خس گهواره ای جست عزیزا دامن پاکت نیالا چرا باید تن بدکاره ای جست
-
کار دنیا، کار ما
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 21:02
بی کسان را بی کسی آموختن شمع روشن را دوباره سوختن بی کلاهی را کله برداشتن جامه ها بر جامه هایی دوختن دست سردی را زمین بگذاشتن آتشی بر آتشی افروختن سکه ای از بی نوا برداشتن گنج هایی روی هم اندوختن کار دنیا بوده و باشد چنین کار ما جان را به او بفروختن
-
اى که با ناز قدم دل ببرى
دوشنبه 12 خردادماه سال 1393 10:33
ای که با ناز قدم دل ببری آری تو قد و بالای تو چون حور و پری آری تو به گمانم که به دل ظرف مرا کم بینی چون که چون دزد بدزدی نظری آری تو از چه من را تو غریبانه رهایم کردی شاد کن قلب مرا با گذری آری تو در جهان مرتبه ی عشق کسی چون من نیست حُسن من نیست تو معشوقه سری آری تو تو کجایی تو که در جان من و پنهانی قاصدک نیست بیارد...
-
این همه غم سهمم از دنیا نبود
دوشنبه 12 خردادماه سال 1393 10:12
این همه غم سهمم از دنیا نبود هیچ تنهایی چو من تنها نبود نا خوشی من ز افتادن نبود جای من یک روز هم بالا نبود هر زمانی که تمنا داشتم مثل این دم قاصدک حالا نبود صحبت از زهد دگرگونم نبود نقل بازار آن زمان تقوا نبود هجر من بیدار بود و سخت بود نوبت دیدار در رؤیا نبود با جنون خو کرده بودم چون کنون باز هم لیلای من لیلا نبود...
-
بی تو
شنبه 10 خردادماه سال 1393 14:10
در این خزان بهاران نشسته ام بی تو شنیده ام ز درختان سرود غم بی تو سرود خش خش برگ های پاییزی کنایه ای به دلم گفت از عدم بی تو اگر سراغ مرا از ستاره می گیری خدا کند که بگوید چه می کشم بی تو نه میوه دارم و نه همچو سرو می مانم درخت بیدم و دارم میان خم بی تو جهان و هستی من را نهادی و رفتی به جستجوی که گیرم سبو ز جم بی تو ز...
-
آن قدح را پر کن
شنبه 10 خردادماه سال 1393 12:35
آن قدح را پر کن ای فتّانه ی حوری سرشت روزی امروز را ایزد ز دست تو نوشت ناز کردی و گذر کردی و من تشنه لبم منتظر باش که آیم چو تو روزی به بهشت اشک بر خاک تو افشاندم و خاکت به سرم باغبانی آمده آبی دهد بر آن چه کشت خوبرویان خواب ما آشفته کردند از جفا ای صنم حتی ستم در خواب مردم هست زشت ما نه در مسجد نشستیم و نه در مکتب نه...
-
شب اسفند
جمعه 9 خردادماه سال 1393 01:27
شب نمدار بهاریِ دو هفته مانده تا آخر امسال که قدم زدم در آن و برگ برگِ خشک نم خورده، به دست خود نوازاندم و بوی برگ ها را به کف دست نشاندم چه شب نرم و دل انگیز دو سه تا نم زد و باران نشد این نم نمک ناز بهاری شب اسفند تقلّا که منم نیز بهاری و نه من سر به سر او بگذارم که تویی فصل زمستان که شناسه ی تو این است نه ، نگویم و...
-
خم شو و بردار
جمعه 9 خردادماه سال 1393 01:02
می توانی عشق را گاهی فراموشش کنی لیک یارا کی توانی تا که خاموشش کنی کودک فرزانه ی گریان او را داد رس چون تو را یاراست بیرونش ز آغوشش کنی خود کجا پوشاند این دیوانه ی فتّانه کش صد عجب خواهی شراری را تو خود پوشَش کنی آن شرابی را که بر لب ناز کردی را بدان حکم آن باشد که تا فرجام آن نوشش کنی گوشواری را که با دستت بلرزید و...
-
به خیالات نپرداز
جمعه 9 خردادماه سال 1393 00:52
بیگانه شدم از خود و دیگر خبری نیست دل را بکن از من که در این سر خبری نیست گر اول این قصّه پر از شور و خبر بود بنگر تو به این جا که در آخر خبری نیست هر چند دگر از می و معشوقه بریدم در میکده از ساقی و ساغر خبری نیست از مدرسه و درس گذشتیم و نشستیم ما بی قلم و حال ز دفتر خبری نیست ما ناله نکردیم و شکایت ننمودیم از آن دهن...
-
بغلی گریه
جمعه 9 خردادماه سال 1393 00:41
صنما هان! بغلی گریه بدهکار منی آخرین مشتری نقدی بازار منی نکند فرق در این داد و ستد آخر کار که به دنبال قبول من و انکار منی چه به ما داد شراکت به جز این درد که تو به رخ ما بکشی آگه از اسرار منی بنگر سقف تجارتکده ی ما بشکست هاتفی هست که گوید که تو معمار منی سودها رفت و زیان ها و شب و روز گذشت خبر آمد که شکستی که گرفتار...
-
کبوتر بچه ها
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 16:02
کبوتر بچه ها پرواز کردند چه شوری شد ز بس آواز کردند کبوتر بچه ها تا خنده رفتند و رقصیدند و کوکی ساز کردند کبوترها سبکبالانه رفتند چرا تا غربت ما ناز کردند سر شکوه نجنباده گسستند پرِ سنگ وداع را باز کردند به پایان کتابم پای هشتند سرود زندگی آغاز کردند همه کارم سخن از حسنشان بود نه آنان حرف دل ابراز کردند دل لرزان ما...
-
خیز تا عاشق شویم
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 15:56
عمر ما آخر سر آید خیز تا عاشق شویم از تن خود وارهیم و از کنون فارغ شویم در کتاب عاشقی چون واژه سرگردان شویم واو سوگند سما واللیل و والطارق شویم دست در انبوه گیسوی بتی خوشبو بریم بوسه ای دزدیم آنک حضرت سارق شویم من نمی دانم دگر باید چه سازم خود بگو بار الها خود چنان کن تا چنین لایق شویم عاشقی شیرین بود اما بسوزد جان و...
-
نوشداروی لبش
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 15:48
اندک اندک عشق آمد در برم در بر کشیدم نوشداروی لبش را سر کشیدم آتش آتش جان من در بر گرفت و خو گرفت در میانش جان گرفتم روی او را با مداد قرمز اخگر کشیدم این بدن در زیر باران زیر ابر آسمان ماند از سرِ شب تا سحر با چه دردی گاه افتان گاه خیزان، این بدن را بر زمین تر کشیدم می کشیدم جسم خود را تا که از باران وحشی بهاران...
-
بگریزم
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 15:36
شوریده و شیداى در این شهر منم من نوشیده ی نوشینه ی آن زهر منم من از هر که توانم بگریزم، بگریزم تنهایم و بگریخته از دهر منم من گاهی ز خود خویش رها می شوم و گاه آن کس که کند با همه کس قهر منم من یک چند به اخفات لب خود بگشایم خاموشم و لب بسته ی از جهر منم من با روز ندارم سر و کاری که ندارم شب زنده کنم، محیی این سهر* منم...
-
امان از شب که بیداری ندارد
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 15:07
ناله دارم لیک دیگر ناله های من خریداری ندارد اشک ها دارم ولی لعل گران ما که بازاری ندارد ذوق ها از ماوراها می چکد اما کجا گویم از این خلوت وقت این اسرار شب باشد امان از شب که بیداری ندارد قصه ها دارم بگویم از نهاد این شب تاریک بارانی داستان را پیش خود گویم در این منزل که دیواری ندارد دوست دارم بر لب جویی نشینم تا روان...
-
دست غمین
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 14:59
طمع در طرّه ی موی پری رویی نکردم دل بیچاره را تسلیم ابرویی نکردم به باغ سوسن و سنبل رسیدم پای خسته شگفتا ای دل غافل چرا بویی نکردم به اسب عرصه چوگان نشستم تا بتازم همه بر کوفتند و کوبه بر گویی نکردم دگر خون خوردم و دست دعا بر سر نشاندم شنیدم ناله و جاری دگر جویی نکردم زمان سر بر دیوار بردن هم سر آمد دگر دست غمین بر...
-
سینه دارد آتشی
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 14:15
سینه دارد آتشی یا رب مبادا تا که خاموشش کنی رحم بر این سینه کم کن به که آتش بر سر آتش کنی ترس دارم آتش من از فروغ افتد خداوندا مدد می شود بر هیزم دل دم به دم، دم های آتش وش کنی یا ز رحمت از نسیم نرم دوران بر دل من خوش وزی این چنین هم می شود سوز دلم را سوزشی دلکش کنی بنگر این آتش که هنگام فرو افتادنش لرزان شود مهربانا...
-
که نهد پای به جایی که تلاطم دارد
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 14:00
می گران گشت چه بازار تورم دارد حرمتی نیز ز فتوای مه قم دارد من اگر مسجدیم یا که سبو می گیرم شیوه ی بندگی ام دخل به مردم دارد؟ شیخ ما لب مگز از لاف من بی باده من چه دانم که کجا جام و کجا خم دارد دل من موجی و غوغایی و توفان دارد که نهد پای به جایی که تلاطم دارد؟ راز حیرانی ما را ز چه جویی صنما؟ آه این دلشده پیدایی و هم...
-
من معشوقه کُش
سهشنبه 6 خردادماه سال 1393 20:43
منِ معشوقه کُش را باز دارید نگارم را به روی گل گذارید ز دسـتم دشنه گیـرید ای عزیزان و یا معشـوقه گیـرید ای عزیزان مهـَم را از شب من وارهانید و شب را بر دل زندان نشانیـد رفیـقا رسـم انسانی به جای آر از این وحشی نگاری را نگه دار