بیگانه شدم از خود و دیگر خبری نیست
دل را بکن از من که در این سر خبری نیست
گر اول این قصّه پر از شور و خبر بود
بنگر تو به این جا که در آخر خبری نیست
هر چند دگر از می و معشوقه بریدم
در میکده از ساقی و ساغر خبری نیست
از مدرسه و درس گذشتیم و نشستیم
ما بی قلم و حال ز دفتر خبری نیست
ما ناله نکردیم و شکایت ننمودیم
از آن دهن باز و لب تر خبری نیست
پرواز نهادیم به اهلش و خزیدیم
ای مرغ هوا دیدی از این پر خبری نیست
آغوش ببند و به خیالات نپرداز
بیچاره ببین از بغل و بر خبری نیست
یک عمر گدا بوده به امّید طلایی
دریوزه گری کردی و از زر خبری نیست
هر چند امیدم به ته جام رسیده
این جام تهی سر کشم از شر خبری نیست