شعر سیصد و بیست و یکم
.
من که در شهر شما سخت پریشان و خوشم
دامن رحمتت ای یارِ غریبان بکشم
من نظر باز و نظر پیش شما در نظر است
این چنین سروری و عاشقِ مستت پسر است
شکر … چشمانِ سیاه تو که خوش مینگرد،
مژِگانِ منِ دیوانه و دل دل ببرد
هیچ کس مثلِ پدر عاشق فرزند نشد
برده ات آمده و صیدِ تو پابند نشد؟
گر نگوید که شدم مست و پریشان و فغان
آه ای یارِ غریبان لبِ لعلش برسان
مرض القلبُ فما عاش بِلا رُؤیَتِها
ای طبیب دلِ ما مُرد دلم آه رضا
چون یتیمان شده ام عاشق و جان سوختهتر
من کلاغِ سیهی در غمِ دنیای هُنر
عاشقِ گوهرِ پاکِ تو شدم میدهیاش؟
کُشته و دلبرِ تاکِ تو شُدم میدهیاش؟
من زمین خورده و رسوای جهان پیشِ کسان
بِکشان کُشتهی انگور دلت را بِکشان
زائرم تشنه و یادآر تو و قلب شما
پس از این چشمهی شیرین بروم تا به کجا؟
.
علیرضا یادآر
۹:۳۸ بامداد دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ شوال