شعر ۳۳۸:
بیش از این غصه به این سینهی غمدار مکن
بُکُشم ترسِ قدیمت به سرم بار مکن
سوختم دست بکش دود شدم رحم نما
دودِ بیچاره ببین شام مرا تار مکن
میکِشی میکُشیام آه بگو میدانی؟
کُشتهی مست دگربار گرفتار مکن
شرم داری که نترسی و بگویی سخنی؟
چه کنی؟ خون به دلِ عاشقِ بیمار مکن
همه دل پیش تو بگذاشتهام میدانی
ثروتم بیش شده خسّتِ اسرار مکن
پیش تو صاف و روان جویِ روانی شدهام
صافِ من صاف بمان گرمیِ بازار مکن
کودکی یاد من آوردهای و پاک شدم
از ازل پاک بمان در دلم آوار مکن
آه آرام بشو، یار! مرا زیبا کن
بکشم خون به دلِ خستهی بییار مکن
شاخ من را بشکن، شاخهی خرما بنگر
نخلِ خاکی صنما بر سرِ هر دار مکن
چه کنی؟ همچو خدا بندگیام میخواهی؟
اعتمادی نکنی؟ گریهی بسیار مکن
راست گو! خوب مرا نیک شناسی همه شب
آه درمانِ منِ خسته مرا خار مکن
لذت لب ببر و حرف بزن نوش نما
نوشداروی دلم نوش، نه … انکار مکن
پیشِ تو مُردم و بیدار شدم، لب مگزی؟
خسته شو، خویش دگر حضرتِ تابآر مکن!
خوش به حال تو و تنهاییِ من، غربت ما
به خود و یار بگو خار به یادآر مکن
امضاء
علیرضا یادآر
۴:۲۸ بامداد شنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۳
.