.
شعر سیصد و بیست و هفتم
.
۱
گفتی: شبیهِ دخترکان عاشقم شدی.
جانا دوباره خنده کنان عاشقم شدی.
۲
آری ستاره! گوهر شوقی ولی چرا
ما را ندیدهای و چنان عاشقم شدی؟
۳
هر روز میرسد یکی و چشمکی زند
گویم عزیزِ من نگران عاشقم شدی؟
۴
چندی غزل بگویم و گوید: بخوان بخوان
خوانم: عزیزِ دل چه نهان عاشقم شدی
۵
ما را ندیدهای و نقابم حجاب دهر
گفتی به همرهی که چهسان عاشقم شدی.
۶
یارت نگارِ من که دلم مستِ چشمِ اوست،
تیغی زند که پُر هیجان عاشقم شدی
۷
هر کس که شد عاشقِ خوبی، اسیرِ دل،
گردید و تو صاحبِ آن عاشقم شدی
۸
روز ازل همره قلبم شدی غزل!
در دردِ پایانِ زمان عاشقم شدی
۹
هر جمعه، عاشقی لب من بوسه میزند،
تا کی؟ کجا و چه مکان عاشقم شدی؟
۱۰
هر جمعه التماس کنی: عاشقم بشو!
سروی بشو، سرو چمان عاشقم شدی؟
۱۱
هر لحظه گویی که طبیبم که بیدِ من،
مجنون، جنون، جانِ جنان! عاشقم شدی؟
۱۲
هر لحظه افتی تو به پایم چه ملتمس
گویی که: کُشته شو ضربان! عاشقم شدی؟
۱۳
الهام میشوی و چه فرخنده، خوی تو،
آری طبیبِ یوسفیان عاشقم شدی
۱۴
یعقوب میشوی و ز چاهم برون کشند
گوهرشناس و گوهریان؛ عاشقم شدی!
۱۵
دستِ زنان ز زیور قلبم رَوَد به خون
چون همسرِ شاهِ جهان عاشقم شدی
۱۶
یک گوشه ای میخزی و غُصّه میخوری
کاج منی او که خزان عاشقم شدی
۱۷
موسی شدی تا که فتادی به نیلِ عشق
لببسته چون موسویان عاشقم شدی
۱۸
انگور میخوری؟ نخوری سرکه میشوم
تُرشیده ام آه جوان! عاشقم شدی؟
۱۹
ده قرن هم رفت و سه دردم یکی بماند
دیگر شدی عاشقمان عاشقم شدی؟
۲۰
انگور من، جانِ ازل! ناب و دلکشی
ای مهربانِ مهربان عاشقم شدی
۲۱
آغوش میگشایی و مانی تمام عُمر،
در بین بازوان تو بمان عاشقم شدی
۲۲
گوید به من، او که بیا تا ابد بمان
ترسد، بگویدم که عیان عاشقم شدی؟
۲۳
چندی شفق میشوی و گریه میکنی
دل میکَنی گوهرِ جان؟ عاشقم شدی؟
۲۴
پایِ پیاده میرسم و بینمت عزیز
آغوشِ تو گرمِ کسان عاشقم شدی؟
۲۵
من را تمامِ لشکر شیطان هدف گرفت
آرش! نهاده تیر و کمان عاشقم شدی؟
۲۶
آه ای عزیز من که شدی عاشقِ کسی
گویم هنوز زیرِ لبان: عاشقم شدی؟
۲۷
گویم: سرش به سنگ خورَد عاشقم شود
گوید: خورَد تا پس از آن عاشقم شدی،
۲۸
از تو بعید است خیانت ببینی و …
با راحتِ روح و روان عاشقم شدی؟
۲۹
از تو بعید است بسوزی به آتشم،
با خاطراتِ این سرطان عاشقم شدی
۳۰
از تو بعید است ببخشی مرا که من،
گفتم به زاری به خسان: عاشقم شدی؟!
۳۱
آری عجیب است چنان عشقِ عاشقی
نرگس! نگارِ آدمیان عاشقم شدی
۳۲
آری عجیب است یهودا چو حُرّ شود
با خون دوباره تشنه، سنان عاشقم شدی !!!
۳۳
از من بعید نیست صلیبم بیاورم
سوسن! شبیهِ مریمیان عاشقم شدی
۳۴
پهلو شکسته میشوی و شعرِ بیکسی
حقگو میان مسجدیان عاشقم شدی
۳۵
گیسو به بادِ داغِ کویری دهی شبی
گویند: کافری! تو همان عاشقم شدی
۳۶
هیزم کِشد زنی که کُشد، ظُلم، کودکم …
مادر شقایقی، شریان! عاشقم شدی!
۳۷
دختر نجیبانه به من دل دهی و تو
بی حسرت سود و زیان عاشقم شدی؟
۳۸
از تو بعید نیست دلت خون شود چو من
با چشم خون فشان و نشان عاشقم شدی [؟\.]
۳۹
گویی: غریب مانده ای و گریه میکنی
گفتم: خودت کُشی و کُشان عاشقم شدی [؟\.]
۴۰
حالا دوباره کُشته شدی، عاشقم شدی
ای کُشتهی زُلْفِ بُتان عاشقم شدی.
۴۱
طال الصّدی شَعْرُکِ[شِعْرُکِ] مفتوح مفتحی!
لیلاتری و پُر غَلَیان عاشقم شدی!
۴۲
یادآر میشوم وَ به دارم کِشد کسی
زینب به زُلفِ باز و وَزان عاشقم شدی!
امضاء: علیرضا یادآر
۶:۲۵ بامداد، جمعه ۲۱، اردیبهشت ۱۴۰۳
پ.ن.
الف) سپاس از مرحوم دکتر افشین یداللهی با این شعر الهام بخش:
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود
چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان، عاشقت شود
از تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
ب) از دوست عزیز، فرزانه و فرهیختهای که یادآر آن اثر فاخر شدند.
ج)از تمام عزیزانی که نقش گسترده و الهام بخش در قصیده(غزل) بالا داشتند.
د) از مرحوم پدرم از دوستان مرحوم دکتر؛ پدری که فرهنگ و تسلطشان بر ادبیات پارسی و ساعتها پُشتِ سر هم از حفظ خواندنادبیات ایران و جهان و دکلمهشان مرا مَستِ فرزانگی و پاکی و در آخر سُرایش نمود؛ آن مرد پُر شکوهِ صورتیرُخ با چشمانِ آبی شفّاف وخندههای کودکانه و صفای باطن که مرا ورای رابطهی پدر و پسری عاشق جسم و جانش کرده بود و هنوز آن فرهیخته برایم پر از ابهام والهام است.
ه) سپاس از جمعه و شنبه و زمان دوستان و دوستداران روزهای خوب خدا که مهربانیشان هر روز فزونی یابد و نظر به کودک شعرممینمایند و شوق را افزون!