مرا آزردی و از سردی و یخ ها و قندیلِ بسانِ تیغِ بر نازِ گلویم گفتی و هر آنچه از درد و غمِ ایام و دورانم نشانم بود، یادآور شدی
وَ سنگم خواندی و دلتنگ نام خود نهادی و صدا و چشمِ غمناکم، پسِ این خنده های خشکِ من،
دردم ندیدی و همه خود دیدی و خود راندی و آری به آن شیوه، فراموشم نمودی
نشاندی تیرِ خود بر سینه ام و آنگه برای دردِ خود مرثیه ها خواندی
عزیزم
رسمِ باران در شب یلدا،
نه توفان و نه بوران است
و من گرمای یخبندانِ خود فرسنگ ها در قصدِ احساسم
عزیزم
سرد کردن خانه ام را
انتظارش از تو
باور،
باورم روزی نمی شد
چه سان خوبان به پاییزی، بهارِ عشق را با پای خود چون برگِ خشکی تکّه کردند
تکّه تکّه