اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟
اشعار علیرضا یادآر -  Poems by Dr. Alireza Yadar

اشعار علیرضا یادآر - Poems by Dr. Alireza Yadar

دینی به جز عشق می‌شناسی؟

دیگر از عاشق شدن افسرده ام


دیگر از عاشق شدن افسرده ام
وقت شیدایى گذشت و من کنون پژمرده ام
از چه مى خواهى غزل گردد دو خط شعر من
قافیه سازى ردیف و وزن گفتن هم بس است
حوصله دیگر ندارم تا براى انجمن
حالت کشفى دهم شعرم مبادا کف زنى با آخرین بیت قشنگم باوفا!

هاى "نیما" خوب شد این شعر را از لا به لا
ىِ گم شدن کردى برون
هان پسر نیما دمت گرم اى رفیق!

هاى عاشق خسته شو دیگر نشو عاشق که من...
چشمِ زیبا و لبم موى پریشان و تمام پیکرم،
نیست آنى تا شوى عاشق عزیز!

خاک میگردم
دهانم خاک مى گیرد
وَ ابرویم پر از شن مى شود
هاى اى دیوانه از من دل بکن

بعد این عمرى که بگذشت هفت سال
بعد این رنجى که بردم تا که دل
از تو و رنجت شود آزاد و راحت رحم کن
قصه اى دیگر نیاور روزگارم خوب نیست

هاى مى ترسم یکى پیدا شود
باز هم عاشق شود دیوانه گردد از جنون
از جنونى که در این سر زیر این دستار بود

هاى اى عاقل بیا عاشق نشو
از کنارم رد شو و خود را گرفتارم نکن
اعتقاد راسخى دارم که این دردِ جنون
چون وبا آرى سرایت مى کند

از براى لطف با خلق خدا
در بیابان مى روم تا این که عاشق ها بسا 
در کنار خود نبینند و مرا 
باز در حال خودم چون واژه ها
آب آزادى دهند و من رها
بار دیگر گردم از آنها جدا
عاشقان هم از وفا
همچنان خار بیابانم کنند

هاى دیگر هیچ کس دستش نکوبد بر درم
تا که گوید عاشقم شو 
تا که گویم چشم من هم عاشقم!

این همه گفتم نگفتم تا که از این امر و نهى
بیشتر گیرى طمع تا این که عاشق تر شوى
هیچ وقت همچون کنون صادق نبودم اى حبیب
فکر بى خود هم نکن
عاشق نشو یا لا اقل
تا سرِ کویم نیا تا سر بکوبى بر سرِ دیوارِ من
استفاده هم نکن از نقطه هاى ضعفِ من
از دلِ رحمانیم تا آن که عشقم را برایت مفت ریزم یا گران

اى طبیب اینک بیا
اینجا کسى بر خانه ام سر میزند،
نیمه شب خوابیم و او در مى زند
ناله ها بر بستر کر مى زند
بى نوا دارد گمان مرغ دلم پر مى زند
بس قلم بر قلب دفتر مى زند

اى طبیب اینجا کسى سر مى زند... 
بر سرِ دیوارِ ما سر مى زند

هیچ وقت، دیگر... من از کویش گذر خواهم کنم؟
چشم گردم ؟ چشم... نه
هرگز!
دگر پژمرده ام

عُمرِ من از سى گذشت و من در این سالِ قشنگ
این رسالت را کشم بر دوش تا عشق و جسارت از سرم بیرون کنم

هاى بیخود مى کنى گویى که شعر خوب، آن...
باشد آن شعرى که دارد از بلاغت، کذب هاى آتشین
من صریحم من رُکم ... 
رو رو
برو از پیشِ من
بس نبود این عاشقى...
بى رحم ...
اى بیماریم!
عشق را گفتم که آتش زد به این جان و تنم

من دگر خواهم شبیهِ عاقلان گردم که آنان بهترند
از منِ عاشق که سوزم در میان آتشم

هاى یارب!
اى عزیزم من خلیلت نیستم؟
خُب نباشم آتشم را سرد کن
مثل خلیلِ بُت شکن
عشقِ خود را نه، که از این واژه هم خسته شدم
حبّ خود را روزیم کن 
از تمام عاشقان
خوش جدایم کن
که دیگر خسته ام
خسته ام از عشق هاى پوچکى
عشق هایى که تو از غبطه زمینم مى زنى
باشد اى جانان من حالا که دیدم پوچ بود
پس چرا من را از آغوش خودت پس مى زنى؟

کو نمازى که ببینم مى دهى پاسخ مرا
کو دعایى که بداند دل که دل دادى به آن
کو نگاهى که مرا آبم کند
کو تجلایى به آن کوهى که تلّ خاک شد
کو کجا یارى که غم خوارى کند مجنون خود را اى خدا
کو جنونم
کو دوایم
کو طبیبم
کو خداى مهربانم
کو حضورم در حضورت
کو خدا دلتنگیم؟

آه تا کى گم کنم آنى که هر دم با منست
آه من دلتنگى خود را چرا گم کرده ام
آه بالا نیستى؟
یا آن که حالا نیستى
من کنار تو نباشم یا که با ما نیستى؟

هر کجا صحبت ز انکار تو باشد غیرتم گل مى کند
خود خبر دارى ولى جورى که باید در درون من بمانى نیستى...

آه یا رب تو بمان در جان ما
میزبان قلب ما باش و مشو مهمان ما
دیگر از "آن" هاى آنان خسته ام
تو کماکان خوب ما باش و بمان "آن" ، "آنِ" ما!