رسمش این است شاید
تو چنین می خواهی
یا که من می خواهم
باز هم قصّه ی ما رنگ خزان بگرفته
شاید این خوب ترست
که نباشم و بخندی بی من
زشت آن است که من باشم و از بودن من
رنجِ عالم بکشی
شاد باشی به خدا شادترم
خنده کن پیش تو باشم یا نه
سهم تو فصل جنون و غم نیست
سهم تو شاعرِ این شعر و شب و ماتم نیست
سهم تو این سرِ بیمار، در این عالم نیست
گر عزیزان همه رفتند و به دل شاد که بی من گشتند
تو چرا کوشش فردای خود اینک نکنی
سنگِ فردا، تو به حالا فکنی والاتر ...
تو از آن « قافله سالارِ جدایی» نشود دور افتی