دردناکترین روز،
روزیاست
که
صبحش
در شهری غریب و آشنا
ساعت
پانزده و بیست و پنج دقیقه
شروع شود
دوباره
مثلِ
مادرهای کودکمُرده
به دنبالِ
رُزِ صورتی بگردی
و همه جا را
صورتی ببینی
همهی جهان را
از همین نقطه که شده
همهی جهانِ تو
آشنایی و غریبی،
گیجت کند
و حس پادشاهی و حقارت
از عشق
و حقارت
و حقارت
و حقارت …
و سکوت
و تنها گرمی
چشمانت
دستِ مادرت،
ژاله شوند
نوازشت کنند
گسترهی چشم تا سینه ات را
مانند باران
و تو
بلرزی
از این الهام
و باران
بگوید
تو
کودکی
نه حقیر
و باز
بشوی
آبسترهی سرخ و سیاه
و بشوی
کهکشانی بارانی
پر از زلزله
و ناگهان
معجزه شود
و نیروانا شوی و
گُلهای شمعدانی …
و صدایِ بهم خوردنِ لیوانهای شیشه ای صورتی
شنیده شود
و ساعتِ
پانزده و سی و هشت دقیقهی
پنجشنبه
دهم اسفندِ چهارصد و دو
ذوقِ چایِ عراقی
و صبحانه ای از نخل
شادترین
کودکِ روزگارت کند.
امضاء الیرُزا
علیرضا یادآر
پانزده و سی و هشت دقیقه
۱۵:۳۸ پنجشنبه دهم اسفند ۱۴۰۲
نجف،