قهرمانتر شدهام
سالها طول کشید
که ببینم که اگر خوشبختم
و ببینم نبُود شادتر از من به جهان
گریهکُنان،
قلبِ من صورتیام،
قلبم از جانِ جواهر روشن
ثروتِ قلب چو دریای منِ آبیِ نیلیِ سماء،
همچو داوود و سلیمانِ نبی … ؟!
که به توفیق، موفق گشتیم
این همه،
از من نیست
از خودم
از من نیست
رازِ پروانه که میدانستم
لیک دیدم سحری
گوشهی عرش پری پر میزد
بالِ پروانه گشود
تا شدم طوفانی
هر چه دارم نه فقط از پَرِ آن پروانهاست
ماه هم عاشقِ من بود و شدم منظورش
اختری شعرِ ترم را انگیخت
آدم و سیب و درخت و حوّا
پدرم
مادرم
سیبی و باغ انگور
از ازل تا به ابد
ذرّهها رقصیدند
تا برقصم بشوم معجزهی دهر و شدم نورِ وجود
هر چه هستم به خدا از من نیست
نسزد من بسُرایم که همه آنِ منست
در مسیریم و اگر سرشادم
قهرمان تا شدهام
گر شدم شاعر و حسّاس به یک نقطهی بر خالِ تنش
گر دلم بندهی رحمان شده است،
ژنِ زیبای مرا میبینی؟
روحِ من را دیدی؟
جمعِ سلول شبِ واقعه در بستر مادر دیدی؟
لحظهی بیخودیِ نابِ پدر را دیدی؟
عرقِ مادرِ من هست هنوز!
لحظهی خلقت من روز ازل میبینی؟
مشتی از خاک کویر
پایِ البرز فشان،
ماه پرواز کنان همچو گلی، میچینی؟
دل خیزانِ پر از عطر مرا میبویی؟
غرّش و صیحه و بانگِ دلِ پرّانِ مرا میشنوی؟
که خورد غبطه بر او، هر پرِ پرّنده در این شهر و جهان؟
دل شیدایی من
لحظهی تنهایی من
پوشش و رسوایی من
دلِ شفافِ منِ آبیِ پیدا گشته
هُنری همچو دلم
هُنری در دل من
شادیام شادی و غم
این همه از من نیست
که خوری غبطه از این خلوتِ آرام تو هم آنِ منی
گر نبودی به خدا اینهمه دریا نبُدم
گرچه گویی که بشو خویشِ خودت
چه کنم پاکترین بودم و تنها نشدم
من رها گشتم و گفتی که رهای خود باش
من رها گشتم و این ثروتِ آزادی من از من نیست
قرنها نور دوید
و تو بودی که شدم نور، تو میدانی تو
مسُرایی چو بدانی که ندانی سخنم
و سکوت من دیوانه بدانی که نگفتیم و شنید
او که من را منِ خود کرد و منم هستیِ او
بنگر خوشبختم
گرچه بسیار بگریم که ندانی که بدانم
که نه چون پروانه
همچو یک عاشق دیوانه که مُرد
تا تو پرواز کنی
پَرِ پروازِ تو را
جان و دلم میدانم
نوشِ جانت دلبر
پدر آنست که لذت ببرد
دخترش اسبسوار
اسب او را ببرد
برود تا سر کوه
همه گویند: عجب
تو شجاعی و سبکبال و سبکبار و تکی در عالم
ژنِ تو میفهمد
بالِ عشق تو اگر نیست ببین میبیند
و به تو میبالد
که مگر وحدت عشاق جز این باشد و بس؟
پاسِ گل را به تو یک عالم داد
که بگویی چو منت:
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
هستی از نورِ رُخت شاداب است
و چو لبخند زنی
نه فقط من که خدا میخندد
او که چرخ و فلک و عرش و جهان لشکر کرد
تا بخندی که شدی فاضله و فاصلهها را کُشتی
تا بخندی که بگوید چه تفاوت دارد … ؟
خندهی ریز تو بر آن لبِ با رنگِ هُنر آغشته
که بخندی که بخندند ملائک همه در عرش دلم
که ببین
دلبرت
نه فقط ماه تو شد
قهرمانِ تو شده ماه در این شامِ سیاه
و لبت میخندد
و خدا خنده کند
چو لبش میبیند
چو دلش میبیند
چشم او میبیند
سرخیِ گوهرِ او میبیند
شنود رازِ دلش
و ببیند چو گُلِ صورتیِ قمصر کاشان خوشبو،
دلِ بشکستهی چون شیشه به کانونِ تنش
رنگها پاشیده
همه خوش رنگ و پر از نور و طلا
همه جا رنگ خدا
بنگر معجزهها
همه از نورِ ولا!
امضاء: علیرضا یادآر